دیروز خیلی طبیعی تمام شد، مثل خیلی
روزهای دیگر.
کوچکتر که بودم فکر می کردم بیست سالگی
یک مرز است. مرزی که با گذشتن از آن اتفاقات مهمی خواهد افتاد. نمی دانستم چه
اتفاقی اما مطمئن بود محمدرضای بیست ساله با گذشته خیلی تفاوت خواهد داشت. این حسی
بود که شاید از ابتدای دوران دبیرستان همراهم بود. نمی دانم از کی و یا چگونه آغاز
شد اما خوب یادم هست که هر وقت به این موضوع فکر می کردم نوعی مسرت درونی وجودم را
پر می کرد. بیست سالگی را مرز بزرگ شدن می دانستم.
اما تفاقی نیفتاد. بعد از 16 خرداد سال
85 تا چند روز دنبال گمشده ای بودم که نمی دانستم چیست. چیزی که فقط می دانستم تا
به حال نداشته ام و باید حالا در من به وجود آمده باشد. اما نبود، هیچ خبری از
اتفاق جدید نبود.
کم کم فراموش کردم این اشتیاق برای نو
شدن را. ابتدا به خودم قبولاندم که بیست سالگی هم مثل همه دوران ها است با این
تفاوت که می تواند یک شمع روی کیک تولدت زیاد شود؛ به خودم قبولاندم که خبری از
تحول نیست... و مدتی بعد دیگر نیازی به استدلال برای خود نبود. دیگر عادت کرده
بودم.
عادت کرده بودم که همه چیز همینطور باشد
که هست. عادت کرده بودم به عادت کردن، به خوش بودن، به غمگین بودن و عادت کرده
بودم به بودن!
حالا پنج سال از آن روز گذشته است. امروز
فردای روزی است که بیست و پنج سالم تمام شده است و هنوز همانم که بودم. باز هم
اتفاقی نیفتاده است.
حالا مطمئنم که اگر دویست و بیست و پنج
سالم هم بشود باز اتفاقی نخواهد افتاد. با گردش روزگار اتفاقی نخواهد افتاد جز پیرتر
شدن و سنگین تر شدن بار خطا مگر اینکه اراده ای کنیم و یا اشاره ای کنند که البته
اولی بی دومی سودی نخواهد داشت.
این مواقع جمله شهید آوینی پناهگاه خوبی
است: شهيد... اي آن که بر کرانه ازلي و ابدي وجود بر نشسته اي دستي بر... و ما
قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون بکش...