داستان/ خانواده بخار گرفته

دست پسر چهار پنج ساله‌ای را گرفته بود و دنبال خودش می‌کشید و دست دیگرش هم بند سبدی چرخدار بود. سبد تا خرخره پر شده بود از کیسه‌های میوه و بسته‌های سبزی و بقیه خرت و پرت‌هایی که می تواند در سبد خرید روزانه یک زن خانه دار قرار گیرد. زن با حدود شصت سال سن پیرتر از آن بود که پسربچه فرزندش باشد.

مریم فکر کرد خب حتما نوه اش است؛ شاید نوه دختری. دختری که روزها پسرش را پیش زن می‌گذارد و می رود سر کار. بعد با خودش گفت: «ولی من که هیچ وقت راضی نمی‌شم دخترم رو پیش مادرم بذارم، گناه داره پیرزن، پس مهد کودک رو برای چی اختراع کردن؟!»

مریم به حرف خودش ریز خندید وو با خودش گفت: «اختراع؟! مگه مهدکودک رو اختراع میکنن؟ مهدکودک هم مثل پرورشگاه ساخته می‌شه. مادرها مهدکودک و پرورشگاه رو میسازن. مادرهایی که وقت ندارن بچه‌هاشون رو میذارن مهدکودک... بچه‌هایی رو هم که مادر ندارن میذارن پرورشگاه، ولی خداییش مادری که وقت هم نداشته باشه باز بهتر از بی‌مادریه!»

پیرزن و نوه‌اش از قاب پنجره بیرون رفته بودند و مریم دیگر آنها را نمی‌دید. خیابان خلوت بود و جز چند مرد که به سرعت از خیابان رد می شدند کسی دیده نمی شد. او از فرصت استفاده کرد و لیوان چایی را هورت کشید. باز از پنجره به بیرون نگاه کرد اما هنوز زنی رد نمی شد؛ دوباره رفت سراغ پیرزن و نوه‌اش. فکر کرد شاید هم پسربچه نوه پسری پیرزن باشد. ممکن است پسرش طلاق گرفته باشد و صبح‌ها که می‌خواهد برود سر کار پسرش را می گذارد پیش مادربزرگ. بعد آرام زمزمه کرد: «یعنی برادر من طلاق گرفته؟»

مریم آشکارا ناراحت شد، چهره درهم کشید و هورت دوم چای را با تلخی فرو داد. فکر کرد اگر برادرش طلاق گرفته است او بعنوان خواهر شوهر چقدر می‌تواند در آن مقصر بوده باشد؟ از خودش بدش آمد که باعث شده زندگی برادرش به هم بخورد! لیوان چای را گذاشت کنار و به خیابان نگاه کرد. شیشه پنجره بخار کرده بود و از خیابان و آدمهایش جز شبحی پیدا نبود. با پشت دست بخشی از شیشه را پاک کرد.

فکر برادرش دوباره به ذهنش هجوم آورد. احتمالات مختلف برای طلاق او و زنش را مرور کرد، بعد یکدفعه مثل اینکه کلافه شده باشد بلند گفت: «اصلا به من چه، من چه تقصیری داشتم، هر کس زندگی خودش رو داره، مشکلات خودش رو داره، من که نمی تونستم راه بیفتم و زندگی اونا رو مدیریت کنم. دو تا آدم عاقل و بالغ تصمیم گرفتن طلاق بگیرن من چی کاره ام؛ اصلا مگه وقتی خواست با اون دختره‌ی افاده ای ازدواج کنه نظر من رو خواست...»

-          خانوم اجازه... معیری ما رو بازی نمیده.

-          شما چرا بیرونید؟

-          خانوممون نیومده.

-          باشه... برو به خانوم ناظم بگو.

مریم از ورودی دفتر چشم گرفت و دوباره آن را دوخت به خیابان. پیرزنی عصا زنان داشت خیلی آرام در پیاده رو راه می رفت. پیرزن هر چند قدم می ایستاد و نفس تازه میکرد. مریم در ظاهر او دقیق شد. از این فاصله چادر گل دارش معلوم بود و بند محافظی که به دسته های عینکش وصل بود و پشت گردنش افتاده بود.

مریم به این فکر کرد که پیرزن چرا با این حالش آمده است بیرون؟ چیزی در دستهای پیرزن نبود، نه کیسه ای، نه سبدی و نه هر چیزی که نشان از خرید کردن پیرزن داشته باشد. گفت: «خب شاید برای خریدن دارو بیرون اومده باشه نه خرید منزل. اما یعنی هیچ پسری نداره که براش دارو بخره؟» مریم یک لحظه دلش گرفت. طاقت بی برادری را نداشت! همیشه فکر می‌کرد هر زنی باید برادری داشته باشد. گفت: «اصلا خودم هیچ، حیف نیست که بچه هام دایی نداشته باشند؟!»

پیرزن در انتهای قاب پنجره ایستاده بود تا نفسی تازه کند و دوباره راه بیفتد. مریم به خودش نهیب زد «اصلا تو چرا نرفتی داروهاش رو بگیری؟» مریم شرمنده شد و سرش را زیر انداخت. بعد با صدای گناهکاری که دارد توجیه مسخره ای را دست و پا میکند گفت: «خب من هم کار داشتم... مدرسه بود. اگر صبر میکرد ظهر که بر می‌گردم نهار بچه ها رو بدم، بعدش میرفتم و نسخه اش رو میگرفتم.» اما این توجیه خودش را هم راضی نکرد. می خواست به خودش بگوید به تو هم میگن دختر، که یکدفعه برقی در چشمهایش دوید و گفت: «اصلا مگه به من گفت و من نرفتم؟ پیرزن فکر میکنه اگر کارهاش رو به ما بگه منتی میاد سرش. هی میگم مادر من اگر کاری داری بگو، نا سلامتی من دخترتم، غریبه که نیستم اما به خرجش نمیره. میگه هنوز از پا نیفتادم. من که علم غیب ندارم بدونم داروهاش تموم شده.»

مریم مثل متهمی که از زیر بار تهمتی بزرگ سربلند بیرون آمده باشد، سرش را بلند کرد و از پنجره زل زد به خیابانی که دبگر پیرزن عصا بدست در آن نبود.

هوا سرد بود و شیشه زود به زود بخار می‌کرد. مریم همینطور که داشت چایی را هورت می‌کشید باز قسمتی از شیشه را پاک کرد. زیر نم‌نم باران ماشینی ایستاد و زن میانسالی را با دختری جوان پیاده کرد. ماشین رفت ولی زن و دختر چند ثانیه‌ای کنار خیابان ایستادند. مریم لیوان چای را گذاشت روی میز و سرش را به شیشه نزدیک‌تر کرد تا بهتر ببیند.

زن و دختر بعد از چند ثانیه شروع کردند آرام آرام حرکت کردن و رفتن به سمت چپ پنجره. مریم در هیمن چند ثانیه با خودش فکر کرد خدا را شکر که خواهر کوچکتر و مجردی در خانه دارد که حواسش به مادرش است. تازه بچه‌ها را هم -اگر کاری پیش بیاید- میتواند به او بسپارد.

مریم هنوز داشت فواید دیگری برای وجود خواهر کوچکتر و مجردش می‌شمرد که یک دفعه دختر ایستاد. زن که چند قدمی طول کشیده بود تا بفهمد دختر ایستاده است، برگشت و دست دختر را گرفت و با خودش کشید. هوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که دختر دستش را از دست زن کشید و اینبار شروع کرد به طرف سمت راست پنجره حرکت کردن. زن دوید و خواست دوباره دست دختر را بگیرد که او دستش را پس کشید. زن کشیده‌ای نثار دختر کرد و بعد هر دو بی حرکت ایستادند.

مریم سریع دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و با صدای خفه‌ای گفت: «وای!»

چند ثانیه‌ای طول کشید تا مریم دست‌ها را از روی صورتش بردارد و چشمهای قرمز شده اش را به قاب پنجره بدوزد. دختر تکیه داده بود به دیوار کنار پیاده رو و چمباتمه نشسته بود و سرش را میان دستهایش پنهان کرده بود. زن هم جلوی او رو به خیابان ایستاده بود. مریم شوکه شده بود. احساس می‌کرد خطری که خانواده او را تهدید می‌کند خیلی جدی و نزدیک است. آنقدر نزدیک که باید فکر کردن درباره دلایل احتمالی تیره شدن رابطه خواهر و مادرش را بگذارد برای وقتی دیگر و فعلا به فکر رفع خطر باشد.

مریم دلش می‌خواست از مدرسه برود بیرون، دست خواهرش را بگیرد و بیاورد داخل. بعد دوباره برود و اینبار مادرش را بیاورد و در اتاقی دیگر با او صحبت کند. اگرچه دقیقا نمی دانست چه اتفاقی بین خواهر و مادرش افتاده است اما مطمئن بود باید کاری کند، باید این رابطه‌ای را که هر لحظه داشت خراب‌تر می‌شد ترمیم کند. از فکرهایی که به ذهنش هجوم می‌آوردند می‌ترسید. اگر ماجرای خواهر و مادرش بیخ پیدا کند چه؟ اگر خواهرش از خانه فرار کند چه؟

مریم دوباره دستهایش را گذاشت روی صورتش و باز گفت: وای...

بعد زیر لب گفت: «نه... فرار نه.» در یک لحظه همه حرفهایی که درباره دختران فراری و بلاهایی که سرشان می‌آید در پرورشگاه شنیده بود در ذهنش مرور شد. این حرفها را یکی از مربیان به مریم و بقیه دخترها می‌گفت تا به حساب خودش فکر فرار را برای همیشه از ذهن آنها خارج کند. مریم با مرور این افکار مطمئن شد که باید هرکاری از دستش بر می‌آید انجام دهد تا خواهرش زیر سایه پدر و مادر بزرگ شود.

مریم نیم خیز شده بود و واقعا می‌خواست برود در خیابان که وقتی از پنجره به بیرون نگاه کرد، اثری از زن میانسال و دختر جوان ندید. با حرکات تند دست سطح بیشتری از شیشه را از بخار پاک کرد و بعد با چسباندن سر به شیشه سعی کرد دیدن سطح بیشتری از خیابان را ببیند و زن و دختر را پیدا کند. وقتی مطمئن شد که خبری از آنها نیست نفسش را کشدار از سینه بیرون داد و ولو شد روی صندلی. چشمهایش را بست و چند نفس عمیق کشید. هنوز داشت خستگی ناشی از فشار روحی وارد آمده را از تن بیرون می‌کرد که صدای باز شدن در دفتر او را به خود آورد.

-          چطوری مریم جون؟ مثل اینکه حسابی خسته ای ها!

-          نه بابا... تازه سر صبحه.

-          ببین مسعودی نیومده، تلفنش رو هم جواب نمیده. اگر زنگ بعدی هم نیومد تو میری سر دوما؟

-          آره حتماً.

معاون که رفت بیرون مریم بخار شیشه را پاک کرد و دوباره چشم دوخت به خیابان. چند دقیقه نگاه کرد اما هیچ زن سن و سال‌داری رد نشد اما چند پیرمرد آمدند و رفتند. تا صدای زنگ تفریح در بیاید، مریم به خیابان نگاه کرد و وقتی کم‌کم معلم‌ها وارد دفتر شدند او هم از جلوی پنجره بلند شد. زنگ بعد که باید می رفت بالاسر کلاس دوم ها اما با خودش قرار گذاشت زنگ سوم را به جای مادر، دنبال یک پدر خوب بگردد.

داستان/ تای گوشه صفحه آخر

اين داستان را خيلي وقت پيش نوشته بودم. داشتم فايلهايم را زير و رو ميكردم كه ديدمش. گفتم بذارم اينجا...


تا همین جایش یادم مانده است. هر روز و هرلحظه جلوی چشمم است. انگار نواری شده است که از اینجا به بعدش خالیست. هی صبر می کنم، هی منتظر می شوم ولی هیچ چیز نیست. نه صدایی؛ نه تصویری؛ خالیِ خالی‌ست.

ذهنم مانند کتابی شده است که گوشه یک صفحه اش را تا زده ای تا نشانی باشد برای دفعه بعد که می خواهی کتاب را بازکنی و ادامه ماجرا را بخوانی. گوشه ذهن من هم تا خورده است. اما انگار صفحه آخر یک کتاب را تا زده باشی. وقتی باز می کنی می بینی که هیچ چیز باقی نمانده است. نه صفحه ای، نه خطی و نه حتی جلدی. گویی کسی از اینجا به بعد کتاب را پاره کرده است و گویی ذهن من هم پاره شده است.

هر بار که سراغ بقیه ماجرا می روم چیزی به یاد نمی آورم. فکر می کنم نکند ذهن من هم از آن لحظه به بعد پاره شده باشد. نکند امواج سهمگین آن حادثه لحظه های ذهن مرا از هم گسسته باشد و نکند من که حالا گرد پیری بر چهره ام نشسته است هنوز همان جوان بیست و چند ساله مانده باشم!

هربار که این فکر به ذهنم می رسد می دوم به سمت آینه تا خودم را در آن ببينم. از راهروی کوتاهی که یک طرفش اتاق است رد می شوم. وقتی جلوی اتاق می رسم لحظه ای می ایستم و سر می چرخانم سمت اتاق که حالا خالیست، مثل ذهن من. چیزی به یاد نمی آورم جز صدایی مبهم. انگار یکی از صفحات کتاب یا همان لحظه های ذهن من در این اتاق افتاده است. صفحه ای که در آن فقط چند خط صدا وجود دارد. صدا اگرچه برايم آشناست اما به گریه های بچه ای می ماند که نمی شناسمش. شاید اگر صفحه بعدی ذهنم پیدا شود بتوانم بچه را بیاد بیاورم. اتاق شروع می کند به روشن شدن. انگار زل زده باشم به خورشید. شدت نور افزایش پیدا میکند و هم زمان گرمایی شدید از داخل اتاق بیرون می آید. من برای فرار از نور و داغی فزاینده صورتم را می چرخانم و سریع از کنار اتاق رد می شوم و خودم را به آینه ای می رسانم که بالای روشویی قرار دارد.

زل می زنم به خودم که در همان لحظه جا مانده‌ام و موهایم که از شدت گرد و خاک به سفیدی می‌زند روی پیشانیم ریخته است. دستم را بالا می برم تا آن را بتکانم ول چیزی جز سطح بی‌موی سرم را لمس نمی کنم. روی صورتم و زیر چشمم خطی مورب افتاده است که از آن خون می آید. کم مانده است خون به دهانم برسد که سعی می کنم با دستم پاکش کنم ولی کف دستم می‌خورد به برآمدگی موربی که نشان از زخمی کهنه دارد.

ناگهان در آینه، دیوار پشت سرم با صدایی مهیب شروع می کند به تکان خوردن. دیوار دارد به گونه ای کج می شود که تا چند لحظه بعد روی سرم خواهد ریخت. سراسیمه از آینه روی بر می گردانم و با یک جهش خود را می رسانم به دیواری که حالا سر جای خودش ایستاده و من را که محکم با او برخورد کرده ام با درد به زمین کوفته است.

می خواهم لحظه ای نفس تازه کنم که از آینه صدای جیغ می آید. سریع بلند می شوم. جلوی لیز خوردنم را می گیرم و در آینه می بینم که زنی با لباس راحتی داخل منزل از همان راهرویی که من دویده ام دارد می دود سمت اتاق. همان اتاقی که یک صفحه ذهن من در آن افتاده بود و گریه می کرد. زن  می‌دود و پشت سرش از سقف گرد و خاک می ریزد. هنوز زن به اتاق نرسیده که نم نم گرد و خاک تبدیل می شود به باران آجر و خشت. من هنوز دارم در آینه نگاه می کنم و درست لحظه ای که می خواهم بدوم سمت راهرو، پایم لیز می خورد و پرت می شوم کف دستشویی. بر درد سرم که حالا آجری به آن خورده است و خون می آید غلبه می کنم. یک دست را به زمین تکیه می دهم و در همان حال که بر می خیزم با دست دیگر سرم را مالش می دهم که دیگر خبری از خون نیست. جلوی آینه می ایستم. اشک های جلوی چشمم را پاک می کنم و دستم را بر دهانم فشار می دهم تا صدای جیغ زدنم کمتر شود بلکه بتوانم آخرین ناله های زن را بشنوم.

زن پایش در راه رو مانده است و دستانش به سمت گوشه اتاق دراز شده و چیزی را تمنا می کند. چیزی که زیر آوار خاک و و خشت مانده است و در آتش می سوزد. درست جایی که من صدای گریه را از آنجا شنیده بودم آتش گرفته است و دارد می آید تا به زن برسد. زن که نیمی از بدنش زیر آوار است، چند بار دستش را به سمت آتش می کشد و انگشتانش ر ا تکان می دهد و چیزی را ناله می کند که من نمی فهمم. صورتم درد می گیرد. دو دستم را بلند کرده ام و چند بار محکم به صورتم کوفته ام. فریاد می زنم.  از بیرون صدا می آید. از آینه روی می گیرم و می خواهم خودم را برسانم به زن که می بینم توی راه رو افتاده ام، در حالی که بدنم می‌لرزد و چند آجر روی کمرم افتاده است و خون از جاهاي مختلف بدنم جاری است.

در آخرين سطرهاي آخرين صفحه ذهنم، همان صفحه‌اي كه بعد از پاره شده است، کسی در میان همهمه می گوید «بیایید کمک، موشک خورده».

خانه آقاجون مرکز گردشگری می شود

این مثلا داستان مثلا طنز را برای نشریه طنز کشیده نوشته بودم که در شماره اخیر چاپ شد. گذاشتم اینجا تا وبلاگم خالی نباشید. شما مجبور نیستید به این دلیل بخوانیدش!

 

در را که باز کردم یک چیز سریع از جلوی صورتم رد شد و تا من فرصتی برای ترسیدن پیدا کنم، خورد زمین و پیش پایم ترکید. یک گلدان سفالی قدیمی بود. آقاجان گفت: حواست کجاست بچه؟

گفتم: سلام.

-          - علیک سلام. چرا اینجوری در رو باز می کنی؟ مگه سر آوردی. همچین ترسیدم که گلدون از دستم افتاد.

آقاجان اینها را همینطور که داشت از نردبان پایین می آمد گفت. سریع رفتم و گلدانهای رنگ و وارنگ قدیمی را از دستش گرفتم تا یکی دوتا پله آخری نردبان را با خیال راحت بیاید پایین. آقاجان شلوارش را تکاند، عرقش را پاک کرد، گلدانها را از دستم گرفت و راه افتاد سمت باغچه.

تازه وقت کردم به دور و برم نگاه کنم. عزیز داشت حیاط را جارو می کرد اما اول جارو را در یک سطل فرو میکرد و بعد جاروی گِلی شده را روی زمین می کشید. نصف حیاط گلمالی شده بود و عزیز همینجور داشت پیشروی میکرد.

-          - سلام عزیز، داری چی کار میکنی؟

-          - سلام مادر، دارم گِل می مالم به زمین.

-          - اِ... واسه چی؟

-          - اینجوری خونه قدیمی تر به نظر میاد خب!

هیچ سر در نیاوردم. آقاجان گلدان­ها را یکی یکی چیده بود لبه باغچه و حالا داشت از چند متر دورتر کارشناسانه نگاه می کرد که یکدفعه جلو رفت و با چکش به نرمی به یکی از گلدانها ضربه ای زد و لبه آن را پراند.

بی اختیار گفتم: چی کار میکنی آقاجون؟

آقا جان نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و جواب نداد. عزیز که تا پیش پای من رسیده بود گفت: یک کم برو کنار مادر. متعجب کنار رفتم و عزیز زیر پای من را هم گل مالی کرد. آقا جان با ظرافت یک تکه شیشه را شکست و تکه هایش را کنار هم چید.

-          - میشه بگید اینجا چه خبره؟

-          - هیچی، قراره پولدار بشیم!

این را محمود گفت که با سر رو روی سیاه، یک منقل و یک قلیان را دستش گرفته بود و داشت از زیرزمین می آمد بالا.

گفتم: چه جوری؟

آقاجان دوباره همان نگاهش را به من انداخت و گفت: وقتی می گویم انقدر سرت را نکن در کتاب و دو زار هم ببین دور و برت چه خبر است برای همین است دیگر!

عاجزانه به محمود نگاه کردم تا شاید او به دادم برسد و من را از این گیجی در بیاورد. محمود نگاهم را خواند و گفت: مگه خبر نداری شهرداری منطقه 19 می خواد کوره های آجر پزی رو به مرکز گردشگری و تفریحی تبدیل کنه؟

-          - خب به ما چه؟

-          - همین دیگه، انقدر از مرحله پرتی که نمیگیری قضیه رو! خدا رو چه دیدی شاید خونه ما هم چشم مسئولین رو گرفت. نوسازی که نتونستیم بکنیم لااقل اینجور کهنه سازی کنیم بلکم یه پولی گیرمون بیاد.

-         -  آخه آقاجون کوره آجرپزی چه ربطی به ما داره. ما تو این خونه فقط استانبولی و دمپختک پختیم نه آجر!

عزیز نگاه تندی به من کرد: پس دیشب اون عدسی که خوردی چی بود؟

-          - حالا هرچی؛ فوق فوقش بشه به اون گفت ماسه اما خداییش تا آجر خیلی فاصله داره!

با یه جست از زیر دست عزیز فرار کردم و دویدم که آقا جون داد زد: هوی... آروم بچه. می خوای بازم گلدون بشکونی؟

-          - حالا اینا به چه درد میخوره؟

-          - اینها خونه رو قدیمی تر نشون میده. مخصوصا که با این رنگ گلی که عزیزت پاچیده رو زمین کنتوراس داره!

-          - چی... کنتوراس؟

-          - باز بخوای ایراد بگیری از من یکی از مین گلدونها رو میزنم تو کله ات ها!

چشمکی به محمود زدم و از روی شیطونی گفتم: حالا این کنتوراس چی هست آقا جون؟ آقاجون که حسابی از این سؤالم خوشش اومده بود دستش رو با بیژامه اش پاک کرد و گفت:

-          - ببین بچه جان؛ کنتوراس از ترکیب دو واژه کنتور و اختلاس تشکیل شده...

-          - عجب، جدی میگید آقا جون؟ یعنی ربطی به رنگ و اینها نداره؟

-          - چرا اگر از این زاویه نگاه کنیم که هر اختلاس در واقع یه جورایی رنگ کردن ملته، اون موقع به اون هم ربط پیدا میکنه!

-          - پس یه مبحث بین رشته ایه!

-          - بله، میگفتم که کنتوراس درواقع یعنی اختلاسی که کنتور داره و اگرچه نمیشه تا سه هزار میلیارد تومن کشش داد اما اونقدری هست که منِ در به در آخر عمری آویزون این چندر غاز حقوق بازنشستگی نباشم. آخه من از کجا بیارم خرج دانشگاه تو و دوا درمون خودم و عزیزت رو... ای خدا!

آقاجون که دوباره یاد گرفتاری هاش افتاده بود بی خیال ژست دانشمندی­اش شده بود و زده بود تو خط آه و ناله. تو این فاصله محمود منقل را برپا کرده بود و داشت زغالها رو باد میزد.

-         -  آقاجون فقط مونده یه نفر که اینکاره باشه. عجب زغالی شد لا مصّب!

-        - چیزی که زیاده اینکاره. جای آماده، زغال خوب، جنس مفت، کدوم معتادیه که اینها رو از دست بده.

-          - میگم اگه پیدا نشد، من خودم حاضرم فداکاری کنم ها!

-          - غلط کردی تو پدر سوخته!

این را عزیز گفت و محمود جواب داد: میگم یعنی اصراف نشه یه وقت! من گفتم: دیگه منقل برای چی برپا کردید.

-         -  بچه جان شهرداری گفته یکی از دلایلی که می خواد کوره ها رو تغییر کاربری بده اینه که اونجا شده پاتوق معتادان. خب اگر اینجا هم بشه شاید یه کارهایی بکنن!

-          - بابا آقاجون اونها حتماً می خوان اونجا رو گردشگری کنن چون یه جنبه تاریخی هم داره، این منقل و اینها آخه چیه؟

-          - اتفاقاً تو حالیت نمیشه! الان منقل و بافور و تریاک هم جنبه تاریخی داره، با اینهمه مواد مخدر جدید که تو بازاره خداییش کسی که تریاک بکشه یه اثر باستانیه! الان همه رفتن سراغ ناس و شیشه و...

-          - اون شیشه ها هم که شکستید و ریختید کنار باغچه حتما نماد همین شیشه است دیگه؟!

-          - آفرین! بالاخره سوادت به یه دردی خورد!

محمود زد زیر خنده و گفت: ایول آقا جون! این شیشه رو خوب اومدی، اما آقا جون اگه این شیشه اون شیشه بود که من الان خودم یه پا سرآشپز شده بودم!

لبخند زدم و آرام به محمود گفتم: بابا محمود تو چرا آخه؟ بجای اینکه نذاری آقا جون اینا الکی خودشون رو الکی خسته کنند، شدی همدستشون. تو که میدونی اینا مسخره بازیه.

محمود گفت: ببین، اولاً که کارهای مسخره تر از این برای پولدار شدن جواب داده، ضمناً اگر هم جواب نداد که چیزی رو از دست ندادیم، یه تنوعی شده و آقاجون و عزیز هم به جای اینکه هی به هم بپّرن یه حرکت مفید کردند. خداییش خونه قشنگ شد ها؛ نه؟!

دماغ عوضی (طنز؟)

 

 

- یعنی هیچ راهی نداره جناب دکتر؟

- نخیر. دماغ ایشون انقدر دراز شده که دیگه قابل کنترل نیست.

- یعنی باید چی کار کنیم حالا؟

- گفتم که. ما اینجا شرایط درمان رو نداریم. ایشون باید برن یه جای مجهزتر.

*

 

پینوکیو داشت از پشت شیشه برای پدر ژپتو که اومده بود برای بدرقه، دست تکون می داد که اتوبوس راه افتاد. پینوکیو مشتش رو باز کرد و مطمئن شد که سکه­اش کف دستشه. سکه­ای که تمام دارایی پدر ژپتو بود و قرار بود کاری کنه تا پینوکیو تو شهر غریب، بی­پول نباشه.

 

-        خرج بی­خودی نکنی ها. الان تهران شلوغ پلوغه. نزدیک انتخاباته. ندزدن ازت.

 

پینوکیو داشت آخرین سفارشات پدر ژپتو رو مرور می­کرد که راننده داد زد:

 

-        آهای پسر رسیدیم. دماغت رو بکش عقب مردم می­خوان پیاده شن.

 

پینوکیو دو سه صندلی عقب رفت تا دماغش از جلوی در بره کنار. همه که پیاده شدن خودش هم به کمک آقای راننده و شاگردش پیاده شد. هنوز بقچه اش رو از شاگرد اتوبوس تحویل نگرفته بود که دستی رو روی شانه­اش احساس کرد. چرخید به سمت صاحب دست.

 

-        سلام پینوکیو جون. خوش آمدی.

-        تو اینجا چی کار میکنی؟

-        حالا اینها رو بی خیال. شنیدم که برای درمان اومدی تهران. گفتم بیام کمکت کنم که تنها نباشی تو شهر غریب.

 

تا پینوکیو بخواد بفهمه که چی شده، گربه نره دستش رو گرفته بود و کشیده بود سمت یه ماشین مدل بالا.

 

-        چه خبر از شهرمون.

-        هیچ. شما که رفتید اوضاع یه کم بهتر شد.

-        اتفاقا برای ما هم بهتر شد. اینجا کاسبیمون خیلی بهتره. راستی تو چی کار میکنی؟

 

پینوکیو که دماغش رو که از شیشه ماشین داده بود بیرون، نشون داد و گفت:

 

-        یه دروغ گفتم دماغم اینقدری شد. حالا هم اومدم دکتر دیگه.

-        بی خیال. تو تهران کسایی هستن که تو جلوشون خیلی هم راستگویی. راستی می­دونی که دکتر رفتن خرج داره؟

-        من پول دارم.

پینوکیو مشتش رو باز کرد و سکه رو نشون داد. صدای قهقهه گربه نره بلند شد.

-        پسر با این پول که ناخنت رو هم نمیتونی عمل کنی چه برسه به دماغ دو متریت.

-        ولی من همین رو دارم.

-        یه فکرایی برات می­کنم.

 

پینوکیو داشت به فکرایی که گربه نره می تونست براش بکنه، فکر می­کرد که ماشین ایستاد.

 

-        پیاده شو. اینجا همون جایی که پولت چند برابر میشه.

-        دوباره میخوای پولم رو بکاری. من نمی­دم.

 

گربه نره همین­ط­ور که داشت دست پینوکیو رو می­کشید گفت: چقدر تو خری. اینجا که از این کارها نمیکنن. راه­های راحت تری هم هست که دیگه حتی دستت هم خاکی نشه.

پینوکیو داشت با تعجب نگاه می­کرد.

 

-        اسم اینجا بانکه. اون هم یه بانک خصوصی. پولت رو میذاری اینجا و اونها چند برابرش رو بهت وام میدن.

-        چه جوری؟

-        کاری نداره که. با دلالی؛ مثلا تو بازار مسکن یا تیر آهن یا تخم مرغ. هرچی که پا بده.

دلالی؟ مسکن؟خصوصی؟ بانک؟... پینوکیو از کل جمله گربه نره فقط معنی تخم مرغ رو می­دونست؛ به همین خاطر هم سریع گفت: من تخم مرغ دوست دارم.

گربه نره خندید.

 

*

 

از بانک که اومدن بیرون پینوکیو گفت: من گشنمه.

-        چی دوست داری بخوریم؟

-        همون تخم مرغ خوبه.

-        اون که غذایی که تو  ستادِ.... می­دن . بیا بریم یه جایی که مامانیِ تخم مرغ رو بهت بدم.

 

گربه نره همینطور که بین ماشین­ها لایی می­کشید. شروع کرد به حرف زدن:

 

-        الان میریم پیش روباه مکار. تو یه ستاد انتخاباتی کار می­کنه. اونجا یه دلی از عزا در میاریم. به روباه مکار گفتم غذا برامون نگه داره...

-        میشه این صدای دالام دیمبو رو کم کنی؟

-        اِ... چرا؟ حال نمیکنی باهاش. ساسی مانکنه­­ها!!  اِندِ بچه های باحاله. دبیر کل حزب رپ خوناس. واسه خودش سیاستمداریه جون داداش. هرچند یه جورایی رقیبه.

 

ساسی؟ مانکن؟ رپ؟ حزب؟... پینوکیو بازهم فقط معنی داداش رو میدونست. گفت: من داداش ندارم.

گربه نره خندید.

 

*

 

گربه نره داشت تو گوشی داد می­زد:

-        پس کجایی تو؟

-        شرمنده من اومدم پایین. تو کجایی.

-        من جلو ستادم.

-        من هم اومدم پایین. اینجا مراسم سخنرانی داریم. یا بمونید بیام. یا بیاید پایین باهم بر می­گردیم.

گربه نره از عصبانیت قرمز شده بود. چند تا فحش داد.

-        حالا چرا پایین؟ ستاد که جردنه؟

-        خوب رای این بدبخت بیچاره­ها رو هم باید جمع کنیم دیگه. تیریپ مستضعف بزن و بیا. اینجا باید اینجوری رای جمع کرد.

-        اتفاقا یه مستضعفِ فابریک دارم برات.

 

پینوکیو همینطور که داشت به حرف های گربه نره گوش می­داد نگاهی به دماغش کرد. احساس کرد کوچکتر شده. گربه نره هنوز هم داشت با روباه مکار کل کل میکرد: «من هم موافقم. هدف وسیله رو توجیه میکنه. ما باید به قدرت برسیم. حالا که مردم از عدالت و انرژی هسته­ای دم میزنن، خوب ما هم میزنیم. کنتور که نداره. تا این ها بیان بفهمن پشت این یارو همون قبلیا هستند که نقاب زدند، ما رای اونها رو جمع کردیم. راستی آدرس رو یه بار دیگه بگو. نازی آباد...»

 

پینوکیو از حرف های گربه نره هیچ چیز نفهمید. به خاطر همین چیزی نگفت.

گربه نره خندید.

 

*

 

وقتی رسیدن که سخنرانی شروع شده بود. رفتن و وسط جمعیت نشستن. روباه مکار که اون ها رو دیده بود اومد و گفت:«سلام علیک بمونه برای بعد. چیه انقدر مهربون نشستید. یه کم راحت بشینید. جای سه چهار نفر رو پر کنید.»

 

-        این چیه بستی به مچت؟ این رو چرا انداختی گردنت؟

-        حالا بعدا می­گم.

 

روباه مکار اضافه کرد: پینوکیو جان یه لطفی کن بقچه­ات رو بچسبون به سینه­ات. سرت رو هم یه مقدار کج کن. این عکس رو هم بگیر دستت. بگیر بالا قربونت.»

این رو گفت و رفت پیش عکاس­ها و با دست پینوکیو رو به اونها نشون داد. بعد همینطور فلاش بود که زده می­شد.

 

«سفرهای استانی چه سودی داشته برای شهرستان­ها... ما الان در دنیا منزوی شدیم... اون یک میلیارد تومن چی شده...گشت ارشاد... به مردم آش میدن... غذا میدن تا بیان استقبال...کشور تو بحرانه... اگر من بیام...»

 

 پینوکیو دوید بیرون. یه نفس عمیق کشید.

-        چی شد؟ چرا اومدی بیرون.

 

پینوکیو شاید معنی همه اون حرفها رو نفهمیده بود؛ اما زل زد تو چشمهای روباه مکار و گفت: «گمشو بابا...»

 

*

 

پینوکیو رفت تو یه دستشویی عمومی تا آبی به دست و صورتش بزنه. یک­دفعه نگاهش افتاد به آینه. دست کشید به دماغش. کوچیک شده بود. خیلی کوچیک. طبیعیه طبیعی. یاد حرف گربه نره افتاد: «تو تهرا کسایی هستن که تو جلوشون خیلی هم راستگویی»

 

 

کربلا، 1368 سال بعد

 

توفيق نبود براي محرم امسال مطلبي بنويسم. براي اينكه وبلاگ بنده هم بوي عزاي اباعبدالله رو بگيره اين مطلب تكراري رو ركه سال قبل تو همين موقع ها گذاشته بودم دوباره ميذارم رو وبلاگ. با عرض پوزش. در عزاداريها ما رو هم دعا كنيد. همه رو دعا كنيد...

 

-امشب را فرصت خواسته اند.

- حتما برای عبادت!

- آری… من که می گویم ترسیده اند. می خواهند در تاریکی فرار کنند. نگهبان ها را زیاد کنم؟

- احمق. کسی که خون علی در رگهایش است نمی ترسد. این را فراموش نکن.

عمر سعد این جمله را گفت و از پشت میز کامپیوترش بلند شد و رفت سمت یخچال.

- پیروزی با ماست، چه امروز چه فردا.

یک لیوان نوشابه ریخت و برگشت.

- مثل هر سال اجازه می دهیم ... بگو عبادت کنند.

عمرسعد بیرون رفتن سرباز را نگاه کرد. سرباز که از در خیمه خارج شد، عمرسعد رفت و روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشست. کانال ها را بالا و پایین کرد. چیزی پیدا نکرد. پرده خیمه کنار رفت:

- سلام امیر.

- سلام بر امیر ری.

-  هزار و سیصد و شصت و هشت سال پیش قرار بود امیر ری شویم. امروز به غلامی ری هم راضی هستیم.

- بی خیال. بیا بنشین. برای این حرف ها دیر شده است . با تو کار دیگری دارم.

 شمر رفت و روی کاناپه نشست. عمرسعد در یخچال را باز کرد و شیشه نوشابه را بیرون آورد و به شمر نشان داد:

- فانتا یا پپسی؟

-هیچ کدام ... کوکاکولا!

عمر سعد با خنده گفت: این که صهیونیستی است!

- نه که آن دو تا فلسطینی هستند.

هر دو خندیدند.

عمر سعد در یخچال را بست. یک لیوان کوکاکولا ریخت و داد دست شمر. رفت سمت میز کامپیوتر و در حالی که کیف سی دی را باز می کرد، به شمر گفت: حال مداحی گوش کردن داری؟

شمر یه قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: تو بذار، حالش میاد!

عمرسعد سی دی را درون درایو گذاشت و اسپیکر را روشن کرد. چند لحظه بعد صدای گنگ حسین حسینِ کسی از اسپیکر پخش شد. شمر بقیه نوشابه را سر کشید و پرسید: این دیگر کیست؟

- تازه وارد است. امسال عَلَمَش کردیم. به بچه ها گفتم روش کار کنند.

- به جایی که وصل نیست؟

- نه. نه استادی نه چیزی. خودش احساس کرده به درد مداحی می خورد.

عمرسعد نیشخند زد و ادامه داد: اتفاقا ما هم همین احساس را داریم.

- بگو روی عکسش هم کار کنند. با چفیه و کلاه قشنگ می شود.

شمر کمی فکر کرد و بعد پرسید: راستی، با رهبرشان چگونه است؟

- کسی که من انتخابش کنم چگونه خواهد بود؟ تا وقتی حرفی بر خلاف میل او نزند مطیعش است اما بعد… (عمرسعد دستش را زیر گردنش برد و مثلا گردنش را برید) پِخ پِخ.

شمر بلند شد و یک لیوان دیگر نوشابه ریخت و برگشت. سر راه اسپیکر را خاموش کرد. روزنامه را از لای شال کمرش در آورد و گذاشت جلوی عمرسعد:

- ببین چه می کنند رفقای ما.

عمرسعد روزنامه را برداشت و شروع کرد به خواندن: < گرانی کمر مردم را شکسته است، با این اوضاع در صورت حمله آمریکا مردم همدیگر را می خورند. البته اگر گازی باشد تا بتوانند گوشتِ هم را بپزند ...>

عمر سعد روزنامه را بوسید و انداخت بالا:

- حالا هی برود دعای فرج بخواند.

شمر حالت متفکرانه به خودش گرفت و گفت: من مانده ام بعضی ها که ما را ندیده این جور به ما ایمان آورده اند اگر سال شصت و یک در کربلا بودند چه می کردند؟

- حیف شد. ای کاش هزار و سیصد و شصت و هشت سال پیش می رسیدند کربلا.

عمر سعد خندید و گفت: احتمالا اگر آن ها بودند ما باید می رفتیم تو سپاه حسین.

- آری، آن وقت تو می شدی شهید عمر ابن سعد!

عمرسعد چنان خندید که اشکش جاری شد و به سرفه انداخت. شمر در حالی که میزد پشت عمرسعد، پرسید: من را که برای این حرف ها صدا نکردی؟  

- نه... راستش باز هم زنگ زده بود.

- چه کار داشت؟

- گریه می کرد بیچاره. می گفت کابوس می بیند. می بیند یکی می آید و او را از قبر می کشد بیرون. می بنددش به درخت خشک. درخت سبز می شود. بعد هم می پرسد مادر ما چه گناهی داشت که…

- بقیه اش را می دانم. همین؟

- ترسیده بود. می خواست بداند سپاه حسین چند نفر شده اند.

 شمر با انگشت سبابه گوشش را تمیز کرد و به زیر کاناپه مالید.

- راستش … حدود سیصد نفر.

- حدودش را ول کن. دقیقش چقدر است؟

- خودت که می دانی، دقیقش ظهر عاشورا مشخص می شود.

- سیصد و سیزده نفر که نشده اند؟

- نه بابا! اینقدر ها هم نیستند.

عمر سعد نفس عمیقی کشید و دست و پایش را از دو طرف کش و قوس داد و گفت: پس امسال هم سال ماست.

 - راستی، حر را شمرده ای؟

شمر زد روی پیشانیش و گفت: وای. باز هم یادم رفت.

- او را هم بشمار. فیلم هر سالش است لامصب. همیشه آخرش می رود آن طرف.

شمر انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت: این به ضحاک ابن عبدا… در. او هم عصر عاشورا حسین را تنها می گذارد.

شمر توی کاناپه فرو رفت. دستش را پشت سرش قلاب کرد و آه کشید:

- ولی دیگر فکر کنم آخر های کار ما باشد. فقط چند نفر مانده…

عمر سعد چشمش را از تلویزیون گرفت و زل زد به شمر:

- به کسی نگو، ولی من هم همین طور فکر می کنم.

- اگر این چند نفر هم بیایند کارمان تمام است. بیچاره می شویم. کاری می کنند که راضی می شویم به مختار پناه ببریم. دمار از روزگارمان در می آورند.

- بی خیال، کو تا این ها بیایند. تا آن روز ما دمار از روزگارشان در می آوریم!

عمر سعد تلخ خندید. شمر سعی کرد تا ترسش را پشت لبخند بی رمقش پنهان کند.

شمر گفت: باید عقبش بیاندازیم.

عمر سعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و موبایلش را از جیب عبای چرمش برداشت و شروع کرد به شماره گیری.

- موبایل جدید مبارک باشه.

- قربانت، گفتم موتورولا بخرم بهتره. از این جیب به آن جیب است دیگر!

عمر سعد گوشی را چسباند به گوشش و گفت: زود بیا اینجا.

شمر مشغول تماشای یکی از سریال های مناسبتی محرم بود و عمر سعد متفکرانه دور خیمه قدم می زد.

- سلام بر امیران لشکر.

- سلام بر مشکل گشای لشکر من.

شمر خودش را روی کاناپه جمع و جور کرد و با زدن کف دستش به کاناپه از حرمله خواست که کنارش بنشیند.

حرمله چشمی گفت و کنار شمر جاگیر شد. عمر سعد رو کرد به حرمله و پرسید: آماده ای یا نه؟

حرمله دستانش را روی سینه گذاشت و نیم خیز شد:

- برای اطاعت اوامر شما همیشه آماده ام.

- ای پدر سوخته.

حرمله به شمر نگاه کرد و چشمک زد:

- کدام پدرم را می گویید؟

شمر خندید. عمرسعد قهقهه زد.

- فردا تیر چند شعبه می اندازی صغیر کُش؟

- با اجازه حضرت امیر، من فردا تیر نمی اندازم!!

- عمرسعد خشکش زد. انگار آب سرد ریخته باشند رویش. برگشت و با چشم های بیرون زده از حدقه و پیشانی چروک افتاده خیره شد به حرمله:

- چه گفتی؟

 حرمله بلند شد و رفت روبروی عمرسعد. دست او را گرفت و بوسید. چرخید و رفت به سمت کیف سامسونتش که دم در روی زمین گذاشته بود.

- از تیر بهترش را می اندازم. شما انگار کنید هزار شعبه. زهر آلود. هدیه شیطان.

تا عمر سعد پرسش گرانه به شمر نگاه کند و شمر شانه بالا بیاندازد، حرمله کیف را برداشته بود و داشت رمزش را تغییر می داد.

"666 خودروی زانتیا، جایزه ویژه قرعه کشی حساب های قرض الحسنه بانک...

حرمله به تلویزیون نگاه کرد. سرش را رو به آسمان گرفت: خدا این غضنفر ها را از ما نگیرد!

حرمله این را گفت و رمز کیفش را گذاشت روی 666 !

عمرسعد که حوصله اش سر رفته بود با کلافگی گفت: جانت بالا بیاید، بگو چه نقشه ای داری مارمولک حرامزاده؟

حرمله سی دی را از کیفش در آورد و با کامپیوتر اجرایش کرد. عمرسعد و شمر هم پشت مانیتور رفتند و زل زدند به آن. حرمله از پشت مانیتور آمد این طرف و شروع کرد به قدم زدن:

- کافیست هر کدام از این بچه شیعه ها یک بار از این فیلم ها ببیند. دیگر سر نماز هم صحنه هایش جلوی چشمش خواهد بود. آن وقت من هم به آن نمازش اقتدا می کنم. خدا به شیطان عمر بدهد برای این تیر زهرآلودش.

عمرسعد آمد و پیشانی حرمله را بوسید و با ناز خواند: تو عزیز دلمی. تو عزیز دلمی.

حرمله ادامه داد: گفتم تِرَک هایش را کوچک کنند تا در موبایلها هم بتوان ریخت و تماشا کرد.

شمر هنوز داشت تماشا میکرد.

حیا کن شمر. بس است دیگر، بلند شو. خجالت بکش مرد گنده.

عمرسعد این را گفت و با خنده رفت و در یخچال را باز کرد و از حرمله پرسید: فانتا، پپسی یا کوکاکولا؟

حرمله سرش را بالا آورد و باچشمانی سرخ گفت: هیچ کدام ... خون!!

حجله   (داستان)

اين ماه به تنهايي كار همه اين منورها را ميكند. آتش بازيشان از سر شكم سيري ست. لامصب ها انگار عروسي ننه بزرگشان است. دم به دقيقه هم توپ و خمپاره ميريزند: گرومپ گرومپ گرومپ، انگار براي عروسي ناقاره زن دعوت كرده باشي با طبل زن. از آنها كه با چيزي شبيه سر كج عصا مي كوبند روش: گرومپ گرومپ گرومپ.  ولي انگار عروسي چند كوچه آن طرف تر است. هنوز كاروانشان به اينجا نرسيده است. احتمالا پشت ماشين عروس راه افتاده اند و هي بوق بوق ميكنند. حتما ماشين عروسشان هم تانك است. يك تانك خوشگل و تر و تميز.  توي لوله تانك گل گذاشته اند. از همان ها كه من برايت از بالاي تپه كنده بودم:

- من كه قهر نبودم.

-  آره جون عمه جانت. پس من بودم كه نيومدم با بچه ها بازي كنم.

- خسته بودم.

الان هم خسته اي؟ انقدر خسته كه برنمي گردي يه نگاهي به من كني؟ با توام. هي! حضرت آقاي حسين خان. چه چيز در آن خاك است كه اين جور زل زده اي بهش. برگرد مرا ببين. پايم قطع شده است. از زير زانو. افتاده بود آن طرف تر. به زور دستم بهش رسید. برش داشتم و نگاهش كردم. چسباندمش به سينه ام. قلبم گرفت. پرتش كردم آن طرف.

- چرا پرتش كردي ديوونه؟

-براي من گل مياره.

- ببخشيد. پس بايد چي مي اوردم؟

- من به خاطر خودت گفتم. قبول نمي كني، نكن. ديگر اين مسخره بازي ها چيه؟

مسخره بازي نيست. از بچگي قلقلكي بودي. از دور هم قلقلكت ميداديم حالت بد مي شد. يك بار افتادي به جانم و بد جوري زديم. بعدش معذرت خواستي. بوسم كردي. هي. دوراني بود ها. فقط نوك انگشتم به پايت مي رسد. زير كفشت را منور سوزانده است. هوز هم پاشنه ات ترك دارد. قلقلكت ميدهم. نمي خندي. تكان نمي خوري. برنميگردي بگويي: "نكن قاسم. عصباني مي شوم ها". نگاهت مانده به آن دور ها. منتظر كي هستي؟

- منتظرم ببينم كي آدم ميشي؟

- نمي شم.

- تو برو من هم ميام. حرف گوش كن.

- زرشك. اگر نيامدي چي؟

- كار ندارم كه. برو قاسم، همه منتظرت هستند. عروس خانم چشمش به دره.

- برم كه من چشمم به در بشه؟

از گلويت صداي خر خر مي آيد. خون آرام آرام از حنجره ات مي زند بيرون. از لاي خاك ها راه باز مي كند و تا پايين سينه ات مي رود. آنجا ميان خاك ها گم مي شود. پاي بريده ام ذق ذق مي كند. البته چيزي نيست ها. تو حتما بيشتر درد ميكشي. اين يكي پايم هم توان ندارد. واگر نه خودم را بهت مي رساندم. صورتت را از روي زمين بر مي داشتم. از خاك پاك مي كردم.  مي بوسيدمت.

- بوس كه هيچ، ليسم هم بزني فايده ندارد. من نمي رم.

- عقدت چي ميشه قاسم.

- ميگم بندازند عقب. ميگم رفتم گل بچينم. از همون ها كه تو پرتش كردي.

-  انقدر اداي با مرام ها رو در نيار.

- اصلا من هيچي. ناسلامتي عروس خواهر شما ست ها.

- تو برو. من خودم رو براي عقد مي رسونم.

رسيدند. ماشين عروسشان را ببين. چند تا؟ چقدر مهمان دعوت كرده اند.گمانم لاكردار ها از آن پولدار ها هستند. حتما بالا شهر بغداد مينشيتند. از طرف ما هيچ مهماني نيامده. من هستم و تو. تك و تنها. چه بزن و بكوبي بشه پسر. قرار بود عروسيم كولاك كني. ساقدوش وايسي. اي بدك نبود اگر يه بدني هم تكون ميدادي ها !  حالا كه ديگر نمي شود. با اين بدن درب و داغان كه انگشتت را هم نمي توني تكان بدي. خرد شده اي.

- من كه اعصابم خرد شد از بس با تو كل كل كردم.

- ان شاءا... بعد از عمليات با هم ميريم. اعصاب خردي ندارد كه.

- گوش كن پسر.برو سلام من رو هم به آبجي برسون. بگو زودي ميام.

سلام من رو هم به آقا برسون. برو حسين. از اين مردك نخراشيده نترسي ها. دستت رو بده به آقا و برو. سلام من رو به آقا برسون.من هم زودي ميام.

کربلا، 1368 سال بعد

- امشب را فرصت خواسته اند.

- حتما برای عبادت!

- آری من که می گویم ترسیده اند. می خواهند در تاریکی فرار کنند. نگهبان ها را زیاد کنم؟

- احمق. کسی که خون علی در رگهایش است نمی ترسد. این را فراموش نکن.

عمر سعد این جمله را گفت و از پشت میز کامپیوترش بلند شد و رفت سمت یخچال.

- پیروزی با ماست، چه امروز چه فردا.

یک لیوان نوشابه ریخت و برگشت.

- مثل هر سال اجازه می دهیم ... بگو عبادت کنند.

عمرسعد بیرون رفتن سرباز را نگاه کرد. سرباز که از در خیمه خارج شد، عمرسعد رفت و روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشست. کانال ها را بالا و پایین کرد. چیزی پیدا نکرد. پرده خیمه کنار رفت:

- سلام امیر.

- سلام بر امیر ری.

-  هزار و سیصد و شصت و هشت سال پیش قرار بود امیر ری شویم. امروز به غلامی ری هم راضی هستیم.

- بی خیال. بیا بنشین. برای این حرف ها دیر شده است . با تو کار دیگری دارم.

 شمر رفت و روی کاناپه نشست. عمرسعد در یخچال را باز کرد و شیشه نوشابه را بیرون آورد و به شمر نشان داد:

- فانتا یا پپسی؟

-هیچ کدام ... کوکاکولا!

عمر سعد با خنده گفت: این که صهیونیستی است!

- نه که آن دو تا فلسطینی هستند.

هر دو خندیدند.

عمر سعد در یخچال را بست. یک لیوان کوکاکولا ریخت و داد دست شمر. رفت سمت میز کامپیوتر و در حالی که کیف سی دی را باز می کرد، به شمر گفت: حال مداحی گوش کردن داری؟

شمر یه قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: تو بذار، حالش میاد!

عمرسعد سی دی را درون درایو گذاشت و اسپیکر را روشن کرد. چند لحظه بعد صدای گنگ حسین حسینِ کسی از اسپیکر پخش شد. شمر بقیه نوشابه را سر کشید و پرسید: این دیگر کیست؟

- تازه وارد است. امسال عَلَمَش کردیم. به بچه ها گفتم روش کار کنند.

- به جایی که وصل نیست؟

- نه. نه استادی نه چیزی. خودش احساس کرده به درد مداحی می خورد.

عمرسعد نیشخند زد و ادامه داد: اتفاقا ما هم همین احساس را داریم.

- بگو روی عکسش هم کار کنند. با چفیه و کلاه قشنگ می شود.

شمر کمی فکر کرد و بعد پرسید: راستی، با رهبرشان چگونه است؟

- کسی که من انتخابش کنم چگونه خواهد بود؟ تا وقتی حرفی بر خلاف میل او نزند مطیعش است اما بعد (عمرسعد دستش را زیر گردنش برد و مثلا گردنش را برید) پِخ پِخ.

شمر بلند شد و یک لیوان دیگر نوشابه ریخت و برگشت. سر راه اسپیکر را خاموش کرد. روزنامه را از لای شال کمرش در آورد و گذاشت جلوی عمرسعد:

- ببین چه می کنند رفقای ما.

عمرسعد روزنامه را برداشت و شروع کرد به خواندن: < گرانی کمر مردم را شکسته است، با این اوضاع در صورت حمله آمریکا مردم همدیگر را می خورند. البته اگر گازی باشد تا بتوانند گوشتِ هم را بپزند ...>

عمر سعد روزنامه را بوسید و انداخت بالا:

- حالا هی برود دعای فرج بخواند.

شمر حالت متفکرانه به خودش گرفت و گفت: من مانده ام بعضی ها که ما را ندیده این جور به ما ایمان آورده اند اگر سال شصت و یک در کربلا بودند چه می کردند؟

- حیف شد. ای کاش هزار و سیصد و شصت و هشت سال پیش می رسیدند کربلا.

عمر سعد خندید و گفت: احتمالا اگر آن ها بودند ما باید می رفتیم تو سپاه حسین.

- آری، آن وقت تو می شدی شهید عمر ابن سعد!

عمرسعد چنان خندید که اشکش جاری شد و به سرفه انداخت. شمر در حالی که میزد پشت عمرسعد، پرسید: من را که برای این حرف ها صدا نکردی؟  

- نه... راستش باز هم زنگ زده بود.

- چه کار داشت؟

- گریه می کرد بیچاره. می گفت کابوس می بیند. می بیند یکی می آید و او را از قبر می کشد بیرون. می بنددش به درخت خشک. درخت سبز می شود. بعد هم می پرسد مادر ما چه گناهی داشت که

- بقیه اش را می دانم. همین؟

- ترسیده بود. می خواست بداند سپاه حسین چند نفر شده اند.

 شمر با انگشت سبابه گوشش را تمیز کرد و به زیر کاناپه مالید.

- راستش حدود سیصد نفر.

- حدودش را ول کن. دقیقش چقدر است؟

- خودت که می دانی، دقیقش ظهر عاشورا مشخص می شود.

- سیصد و سیزده نفر که نشده اند؟

- نه بابا! اینقدر ها هم نیستند.

عمر سعد نفس عمیقی کشید و دست و پایش را از دو طرف کش و قوس داد و گفت: پس امسال هم سال ماست.

 - راستی، حر را شمرده ای؟

شمر زد روی پیشانیش و گفت: وای. باز هم یادم رفت.

- او را هم بشمار. فیلم هر سالش است لامصب. همیشه آخرش می رود آن طرف.

شمر انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت: این به ضحاک ابن عبدا در. او هم عصر عاشورا حسین را تنها می گذارد.

شمر توی کاناپه فرو رفت. دستش را پشت سرش قلاب کرد و آه کشید:

- ولی دیگر فکر کنم آخر های کار ما باشد. فقط چند نفر مانده

عمر سعد چشمش را از تلویزیون گرفت و زل زد به شمر:

- به کسی نگو، ولی من هم همین طور فکر می کنم.

- اگر این چند نفر هم بیایند کارمان تمام است. بیچاره می شویم. کاری می کنند که راضی می شویم به مختار پناه ببریم. دمار از روزگارمان در می آورند.

- بی خیال، کو تا این ها بیایند. تا آن روز ما دمار از روزگارشان در می آوریم!

عمر سعد تلخ خندید. شمر سعی کرد تا ترسش را پشت لبخند بی رمقش پنهان کند.

شمر گفت: باید عقبش بیاندازیم.

عمر سعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و موبایلش را از جیب عبای چرمش برداشت و شروع کرد به شماره گیری.

- موبایل جدید مبارک باشه.

- قربانت، گفتم موتورولا بخرم بهتره. از این جیب به آن جیب است دیگر!

عمر سعد گوشی را چسباند به گوشش و گفت: زود بیا اینجا.

شمر مشغول تماشای یکی از سریال های مناسبتی محرم بود و عمر سعد متفکرانه دور خیمه قدم می زد.

- سلام بر امیران لشکر.

- سلام بر مشکل گشای لشکر من.

شمر خودش را روی کاناپه جمع و جور کرد و با زدن کف دستش به کاناپه از حرمله خواست که کنارش بنشیند.

حرمله چشمی گفت و کنار شمر جاگیر شد. عمر سعد رو کرد به حرمله و پرسید: آماده ای یا نه؟

حرمله دستانش را روی سینه گذاشت و نیم خیز شد:

- برای اطاعت اوامر شما همیشه آماده ام.

- ای پدر سوخته.

حرمله به شمر نگاه کرد و چشمک زد:

- کدام پدرم را می گویید؟

شمر خندید. عمرسعد قهقهه زد.

- فردا تیر چند شعبه می اندازی صغیر کُش؟

- با اجازه حضرت امیر، من فردا تیر نمی اندازم!!

- عمرسعد خشکش زد. انگار آب سرد ریخته باشند رویش. برگشت و با چشم های بیرون زده از حدقه و پیشانی چروک افتاده خیره شد به حرمله:

- چه گفتی؟

 حرمله بلند شد و رفت روبروی عمرسعد. دست او را گرفت و بوسید. چرخید و رفت به سمت کیف سامسونتش که دم در روی زمین گذاشته بود.

- از تیر بهترش را می اندازم. شما انگار کنید هزار شعبه. زهر آلود. هدیه شیطان.

تا عمر سعد پرسش گرانه به شمر نگاه کند و شمر شانه بالا بیاندازد، حرمله کیف را برداشته بود و داشت رمزش را تغییر می داد.

"666 خودروی زانتیا، جایزه ویژه قرعه کشی حساب های قرض الحسنه بانک...

حرمله به تلویزیون نگاه کرد. سرش را رو به آسمان گرفت: خدا این غضنفر ها را از ما نگیرد!

حرمله این را گفت و رمز کیفش را گذاشت روی 666 !

عمرسعد که حوصله اش سر رفته بود با کلافگی گفت: جانت بالا بیاید، بگو چه نقشه ای داری مارمولک حرامزاده؟

حرمله سی دی را از کیفش در آورد و با کامپیوتر اجرایش کرد. عمرسعد و شمر هم پشت مانیتور رفتند و زل زدند به آن. حرمله از پشت مانیتور آمد این طرف و شروع کرد به قدم زدن:

- کافیست هر کدام از این بچه شیعه ها یک بار از این فیلم ها ببیند. دیگر سر نماز هم صحنه هایش جلوی چشمش خواهد بود. آن وقت من هم به آن نمازش اقتدا می کنم. خدا به شیطان عمر بدهد برای این تیر زهرآلودش.

عمرسعد آمد و پیشانی حرمله را بوسید و با ناز خواند: تو عزیز دلمی. تو عزیز دلمی.

حرمله ادامه داد: گفتم تِرَک هایش را کوچک کنند تا در موبایلها هم بتوان ریخت و تماشا کرد.

شمر هنوز داشت تماشا میکرد.

حیا کن شمر. بس است دیگر، بلند شو. خجالت بکش مرد گنده.

عمرسعد این را گفت و با خنده رفت و در یخچال را باز کرد و از حرمله پرسید: فانتا، پپسی یا کوکاکولا؟

حرمله سرش را بالا آورد و باچشمانی سرخ گفت: هیچ کدام ... خون!!!